اين كتاب چند ويژگي دارد. نخست اينكه راوي كتاب مدت زمان طولاني در جبهه بوده و فرصت كافي براي ديدن لحظات مختلف جنگ را داشته است يعني يك پسربچه 16 ساله از ماههاي اول جنگ به جبهه شتافته و تا پايان جنگ و حتي پس از پذيرش قطعنامه در آنجا مانده است بنابراين صحنه هاي فراواني از ايثار و شهادت و... را ديده است.

دومين خصوصيت اينكه، رزمنده راوي از جبهه هاي مختلف اعم از كردستان تا جبهه جنوب را از نزديك ديده و مسائل آنها را از نزديك لمس كرده پس گفتني هاي فراواني از مناطق مختلف عملياتي دارد.

سومين ويژگي كتاب، اينكه راوي آن هر چيزي را كه در جبهه ديده عينا و بي كم و كاست بيان كرده است مثلا تلخي ها و شيريني هاي جنگ، پاتك هاي بچه ها به يكديگر و به تداركات، حالات رزمنده ها در زمان حمله به قلب دشمن، شهادت طلبي بچه ها، ترسيدن آنها، عقب نشيني ها و خلاصه همه وقايع جنگ صادقانه در كتاب بيان شده است.

چهارمين خصوصيت كتاب، اصرار رزمنده يا راوي كتاب براي رفتن به جبهه علي رغم همه مصدوميتها و مجروحيتهاست. او بارها زخمي شده و باز با همان زخمها به جبهه رفته و بر روي آن زخمها مجددا زخم ديگري ديده ولي هرگز از آرمانش دست برنداشته است. اين پافشاري رزمنده براي رفتن به جبهه براي خواننده جالب است.

حال بشنوید ماجرای ملاقات نویسنده کتاب با رهبری را از زبان نویسنده:

 ماجراي آن ديدار شيرين اين گونه بودكه آقاي خاموشي رئيس سازمان تبليغات اسلامي سال گذشته كتاب «نورالدين پسر ايران» را به خانمش مي دهد و از او مي خواهد كتاب را خوانده و زير نكات مهمش خط بكشد. همسر ايشان پس از اينكه كتاب را مي خواند به آقاي خاموشي مي گويد «من نتوانستم زير نكات مهمش خط بكشم چون همه اش مهم است و شما خودت بايد كتاب را بخواني. آقاي خاموشي هم كل كتاب را مي خواند و خيلي تحت تاثير قرار مي گيرد لذا آن را براي مطالعه به حضرت آقا مي دهند. آقا هم پس از اينكه كتاب را مي خوانند با آقاي مومني (رئيس حوزه هنري) تماس گرفته و مي گويند: «به سيد سلام برسانيد و بگوييد خوابي كه ديده تعبير شده است» (اشاره به خواب سال 73 سيد نورالدين كه آقا را در حالت مطالعه چند ورقه خاطرات يك جانباز ديده در شرايطي كه ايشان گريه مي كردند) پس از تماس حضرت آقا با آقاي مؤمني، يكي از مسئولان دفتر رهبري با بنده تماس گرفتند و گفتند كه آقا مي خواهد شما را ببيند. من آن زمان تازه از سفر جنوب برگشته بودم وقتي اين مطلب را شنيدم بلافاصله به اتفاق همسرم و خانم سپهري و يك نفر ديگر خدمت آقا رسيديم. هنگامي كه محضر ايشان رسيديم نزديك ظهر بود. به امامت آقا نماز جماعت را خوانديم، پس از اينكه نماز تمام شد من گمان مي كردم كه مسئولان دفتر بايد مرا معرفي كنند ولي تا حضرت آقا بنده را ديد دستهايشان را بلند كردند و با خوشحالي خاصي مرا در آغوش گرفتند و فرمودند: «شما قلب مرا شاد كرديد.» با شنيدن اين سخن آقا خيلي خرسند شدم. زيرا توانسته بودم قلب رهبرمان را شاد كنم. بعد از اين ديگر زديم به كانال تركي صحبت كردن با آقا و ايشان از حال و احوال بچه هاي جانباز و ايثارگر پرسيدند. خلاصه ديدار بسيار خوبي بود و آقا هم يك دست خطي در آغاز كتاب نوشتند.